از صبح که می رفت بیــرون،
تا شب هر چه داشت، می فــروخت.
مشتریهایش هم همه راضــی بودند.
همه را حــراج می کرد؛
ایمــان
عفــاف
حجــاب
متانــت
و نجابــت را.
همه را........